
معلم قصه گو،برقانون سیاه تخته نوشت: بابانان داد،بابا نان دارد،ان مردامد،ان مردزیرباران امد. کسی ازپشت نیمکت خاطرات نسل سوخته براشفت وگفت: اقااجازه!چرادروغ می گویید؟ …معلم اواری از یخ بر وجودش قندیل شد و با کمی مکث،گفت:دروغ چرا؟ همکلاسی گفت :پدرم نان نداد،پدرم نان ندارد،پدرم رفت ،هرگزنیامد. پدرم زیرباران رفت ودیگرنیامد. سکوتی خشن برشهرک سردکلاس فائق شد. معلم، تن لخت تخته را ازدروغ پاک کردوبازغالی که درجیبش داشت نوشت: بابانان نداد،بابانیامد،بابازیرباران رفت وهرگزنیامد!
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.